♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ساعت ۵ و نیم بود
با ی دست پر با خاله و مامانشو دخترخاله هاش وارد خونه عزیزش شدن.....با اینکه چندمین سال بود که بالن آرزو ها میخریدند بازم برای بالا بردنش لحظه شماری میکرد
ساعت ۷ همه پایین رفتن.....قبلا بالا بردن بالن رو تو یه انیمه ژاپنی دیده بود.. دلش میخواست مثل اون باشه....بالن رو داشتن روشن میکردن،،آرزوهاش رو تو یه ورق کوچیک به بالن چسبونده بود...ولی،، بالن بالا نرفت..فقط یه آبشاری کوچیک داشتن که اونو روشن کردن...بغض گلوشو گرفته بود....وقتی همه بالا رفتن آروم آروم اشکاش جاری شدن...بعد برای گرفتن نون رفت و وقتی برگش با یکی از دخترخاله هاش و دایی خودش رفتن تو اتاق تا کارتون ببینند...کلی خجالت کشید...چون همه آرزوهاشو خونده بودن..مخصوصا سومی که از همه خصوصی تر بود....ولی کارتون اینقدر خندهدار بود که یادش رفت...و خندید
ساعت ۹ بود که داشت میرفت که بخوابه...که یهو یادش اومدچندتا بادکنک هلیومی تو پارکینگشون هست...بدو بدو به سمت پارکینگ رفت و یه نارنجیشو برداشت...آرزو هاشو دوباره نوشت و به بادکبه چسبوند و اونو از پنجره بالا داد.....بادکنک اونقدر بالا رفته بود که دیگه قابل دید نبود...و بعد دخترک با خیال راحت خوابید
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
چهارشنبه سوری سال ۹۷
تازه داستان خودم بود😂😂۱۱ سالمم هست